شهید محمود رضا بیضایی

شهید محمود رضا بیضایی

دلاوری که شبی اقتدا به مولا کرد
قسم به عشق که در زینبیه غوغا کرد ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینجا مکانی است برای آشنایی بیشتر با شهید عزیز محمود رضا بیضایی .../
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع اکثر مطالب منتشر شده در این وبلاگ وبسایت برادر شهید به آدرس زیر هست :
http://beyzai.ir/

بایگانی

یکبار پرسیدم چه کسی این جریان‌های تکفیری را حمایت می‌کند؟ گفت: «از جیب جنازه‌هایشان، از پول سعودی و امارات بگیر تا پول قطر و ترکیه و افغانستان و پاکستان و تا یورو و دلار آمریکا و کانادا، همه چیز در آورده‌ام!» ترکیه را دست خائن در قضیه سوریه می‌دانست و یکبار عکسی توی لپ تاپش نشانم داد که در یکی از مقرهای القاعده گرفته بود و تکفیری‌ها پرچم ترکیه را آنجا نصب کرده بودند. ولی با وجود دو سال حضور در جبهه سوریه، جریان‌های تکفیری‌ها را عددی به حساب نمی‌آورد. می‌گفت: «خیلی دوست دارم مستقیما با خود آمریکایی‌ها بجنگم.»


معمولا توی اتاق پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب هم که می‌گذشت نمازش طولانی‌تر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم طلبه‌ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال می‌خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…

می‌گفت جنگ در سوریه که تمام بشود می‌رویم عراق بجنگیم؛ جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد ...

معمولا وقتی با هم بودیم، در مورد وضعیت سوریه از او زیاد سؤال می‌کردم. حدود دو سال پیش بود که یکبار آمده بود تبریز. در خانه پدر بودیم که بحثمان کشید به بشار اسد و من پرسیدم که بنظرت بشار می‌ماند یا رفتنی است؟ گفت: اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتما رأی می‌آورد. در فضای رسانه‌ زده آنروز اصلا انتظار چنین جوابی را نداشتم. گفتم: از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟ گفت: اگر ارتش سوریه کاملا از بین برود هم بشار اسد باز مقاومت می‌کند. بیشتر تعجب کردم اما او این حرف‌ها را با اطمینان و بدون تزلزل میزد. این روزها تحلیل‌هایش مدام یادم می‌افتد. بصیرت سیاسی خوبی داشت و در مورد اوضاع سیاسی آدم مطلعی بود. یادش بخیر.

به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت. یکبار با جمع بسیجی‌های اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس می‌کرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود! با بسیجی‌های نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی می‌دانست بلکه عربی محاوره‌ای را بخوبی صحبت می‌کرد و می‌فهمید. پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپرده‌ام. یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش می‌فهمم ولی عربی محلی لبنانی‌ها را نمی‌فهمم و علاقه‌ای هم به یاد گیریش ندارم. گفت عربی لبنانی‌ها و سوری‌ها شیرین است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی‌شان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است! مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار می‌کرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد. یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود، از آنجا با خودش آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم! این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.

از هم پول قرض می‌کردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ طریقی جور نمی‌شد، به محمودرضا زنگ می‌زدم و جور می‌شد. اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، هیچوقت نمی‌گفت ندارم. می‌گفت «جور میشه؛ شماره کارت بده!» و بعد از یکساعت پیامک میداد که: «واریز شد». می‌دانستم که اینجور وقت‌ها از کسی قرض می‌کند. جودش یکی از خصوصیات بارزش بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین رفتنش به سوریه، پیامک داده بود که کمی پول لازم دارد و گفت که زود پس می‌دهد. من تابستان پارسال مقداری پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد امسال به او برگردانم. برایش نوشتم: «لازم نیست پس بدهی؛ من به تو بدهکارم بگذار اول بدهیم را صاف کنم، بعد.» در جوابم نوشت: «صافیم». نزدیک شهادتش، کاملا از دنیا صرفنظر کرده بود.

به بچه‌های بسیج خیلی اعتقاد داشت. یکبار در مورد عملکرد بچه‌های بسیج در فتنه ۸۸ صحبت می‌کردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجی‌های اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچه‌ها را دوست داشت. خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد. در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی می‌رفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش می‌شدم. در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاری‌ها دارم اخبار را می‌خوانم و اوضاع خوب نیست اصلا. گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟ گفت: بسیجی زیاد است!

 آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمی‌شد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که می‌توانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم… اما فایده‌ای نداشت و نمی‌شد به آن نقطه نزدیک شد. چند دقیقه‌ای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمی‌شود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقب‌تر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار. جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چایی‌ها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمی‌خواهد و چایی را از من نگرفت. با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقه‌ای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف می‌زند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟! دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود.

 این دو سال آخر وقتی از او عکس می‌گرفتم، آنقدر به شهادتش یقین داشتم که پشت لنز که توی چهره‌اش نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم این عکس آخر است! شش ماه آخر قبل شهادتش، هر چه عکس از او می‌گرفتم چند دقیقه بعد از حافظه دوربین دیلیت می‌کردم! با خودم می‌گفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس می‌گیرم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما یقین داشتم که رفتنی است. بابت حذف عکس‌هایی که این اواخر از او گرفته بودم تأسفی ندارم و این را با افتخار می‌گویم که این دو سه سال آخر، همه ساعاتی که در کنارش بودم، لحظات را با یقین کامل به شهادتش در کنارش می‌گذراندم. محمودرضا امکان این تجربه را برای من فراهم کرد که از شهید عکس بگیرم و با شهید حرف بزنم و با شهید روبوسی و معانقه کنم و با شهید راه بروم…

چند بار پیش آمد وقتی عکس‌های سوریه‌اش را در لپ تاپش نشان می‌داد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمی‌خواست عکسی از او یا بچه‌هایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود. یکی از عکس‌هایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود. بشدت به این عکس افتخار می‌کرد. می‌گفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیت‌ها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل. بعد شهادتش نگاه به این عکس‌ کوهی از حسرت روی دوشم می‌گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…