یکی از قرارهای عجیبی که با هم گذاشتیم در مورد نحوه رسیدن خبر شهادتش بود. این اواخر که یکبار داشت از سوریه و وقایع جنگ حرف میزد حرفش را قطع کردم و به او گفتم ایندفعه که داری میروی، شماره تلفن مرا به یکی از همسنگرهایت در تهران بده. یکی از نگرانیهایی که داشتم این بود که اگر در یکی از این رفتنهای پی در پی، شهادتی اتفاق بیفتد خبر شهادتش چطور به خانوادهمان میرسد. خودش هم نگران بود و بار آخر قبل از رفتنش آنرا با من در میان گذاشت. گفت: حرف خوبی است، به یکی از بچهها میسپارم. بین خودمان آنقدر عادی این قرار را گذاشتیم که این روزها که یادم میافتد بهتم میگیرد. فکر میکنم مرگ آگاهی به ادعا نیست. یکی از چیزهایی که محمودرضا به من فهماند این بود که آماده شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد.